جالب انگیز بچه سراب یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : مهدی
كــاش گاهي خدا
از پشتـــ ابرها مي آمد گوشمـــ را محكم ميگرفتـــ و داد ميزد: آهــاي!بگيـــر بشين ! انقد غر نزن! همينه كه هستـــ ... بعد يه چشمكــ ميزد و تو گوشم ميگفتـــ: همهـ چي درست ميشه.... اینــــجا تا پیراهـــنت راســـیاه نبینند
سر میز شام یادت که می افتم بغض میکنم،اشک در چشمانم حلقه میزند و همه با تعجب نگاهم میکنند . .
. . لبخندی میزنم و میگویم:چقدر داغ بود...!!! دیگر به همه چیز شک کرده ام
می گویند : آب نطلبیده ، مــراد است. هر چه بالا پایین می کنم ، نمیفهمم این چشمانم پس کی مراد میگیرند؟! این روز ها در خودم به دنبال کلیک راست میگردم، تنها نشسته ام...
دلتنگی...
دلتنگي نه با قلم نوشته مي شود،
نه با دکمه های ســــــرد کيبورد .... . . دلتنگي را با اشک مي نويسند!!! گاهیحس میکنم روی دست خدا مانده ام!!خسته اش کرده ام...خودش هم نمیداند با من چه کند!!![]() خدایا...! صدایت میکنم چون در این دنیا دیگر صدا به صدا نمیرسه اما تو گفتی که شنوایی!!! واسه همین فقط تو رو صدا میکنم.... تنهام نذار چقدر دلم میخواهد نامه بنویسم.... تمبر و پاکت هم هست.... و یک عالمه حرف.... کاش کسی جایی منتظرم بود....
خسته ام... از صبوري خسته ام... از فريادهايي كه در گلويم خفه ماند... از اشك هايي كه قاه قاه خنده شد... و از حرف هايي كه زنده به گور گشت در گورستان دلم آسان نیست در پس خنده های مصنوعی گریه های دلت را ، در بی پناهیت در پشت هزاران دروغ پنهان کنی . . . این روزها معنی را از زندگی حذف کرده ام ... برایم فرق نمی کند روزهایم را چگونه قربانی کنم....! صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید-لطفا نظر بدید موضوعات
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|
|||||
![]() |